هرچیز راهی دارد و راه بهشت، دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
شب وستاره
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3852
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
شب وستاره
محمدحسین مرندی
تورا دوست دارم/نه تنهابه خاطر تو/به خاطرشخصیتی که هنگام با توبودن دارم!

........... لوگوی خودم ...........
شب وستاره
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • گفتی...اما فقط گفتی!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/24:: 11:35 عصر
    گفتی:پاییزاست.گفتم:بی قراریست!/گفتی:دلتنگ شده ای؟گفتم:یک آسمان/گفتی:اشک را به چشمانت راه ندهی وقتی دلت می گیرد؟گفتم:من چشم تورانوشیدم اشک نیست وباران است/گفتی:این است عشق.گفتم:خیالم رنگیست.من عشق را میشناسم/گفتی:مجنون شده ای؟!گفتم:کاش لیلی بودم./گفتی:آخرقصه شیرین است.گفتم:من دویده ام سالهاست اینجا فقط سرد است./گفتی:تب کردنت را دوست دارم.گفتم:تب دارم تورا ندارم./گفتی:مگربه خوابت نیامده بودم؟گفتم:باشد.این روزها دستم به آسمان نمی رسد./گفتی:چاره اش عشق است.همین سه حرف ساده کوچک.گفتم:عشق؟!پیدایش نمی کنم توآسمان./گفتی:غمت نباشد شیرین باش.گفتم:شیرین میمانم و چشم به راه./گفتی منتظربمان.پروازبه خاطرعشق.گفتم:هستی؟؟./گفتی:همیشه هستم.شیرین باش.........!
    نظرات شما ()

  • ازکفم رها شد قرار دل

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/24:: 9:24 عصر

    انتظارگرم انتظارپرجوش وخروش کسی است که می آیدوزمانش رانمی دانی.وانتظارسرد انتظار کسی است که نخواهدآمد.انتظارگرم جان را جلا می دهد قلب رابه تپش وامی دارد.خون دررگ می دواند.آدم تب می کند گرمش میشود.بی تاب می شود.جایی برای ماندن نمی ماند.می دانی که می آید می دانی که ساعتی دیگر می آید یک شب تب می کنی وفردا به عرق می نشینی وفردا پس فردا مدتی دیگر اورا نمی بینی! انتظار سرد انتظار کسی است که عمری را ار از دست دادن گذرانده هست وبه نیامدن بهور کرده است.کسی نمی آید.می دانم و می داند.اما مگر انسان می تواند منتظر نباشد.برای زنده بودن است که انتظار می کشد.دراین انتظار دلسردی ودلمردگی وافسردگی جان می گیرد ودر پایان نیز انتظارجان را می گیرد!فعلا شب بخیر!       


    نظرات شما ()

  • تویی که دیگرنمیشناسمت!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/24:: 9:22 عصر
    همه بغضموجمع کردم ویه گوشه دلم قایم کردم.گفتم اگه ببینی چقدرداغونم ناراحت میشی.حواسم نبود شایدتوازآدمی که هیچوقت یه قطره اشک گوشه جشاش نشینه خوشت نیاد...تموم وقتموبا خودم کلنجاررفتم که خودم باشم.گفتم توبه همون من ساده بی شیله پیله عادت داری.ولی نگفتم شاید واست تکراری شم!جشماموبستمو دلمو آروم کردم.گفتم درست میشه.درست میشی!امافکرنکردم شاید دارم خودموگول میزنم.همین طورگذروندموحالاتازه شک کردم.به خودم به خودت.به حالاکه وقتی سرمو میندازم پایین و نمی بینم که چقدرعوض شدی!من هنوزمثل قبلم!این تویی که عوض شدی عجیب شدی غریب شدی غریبه شدی!تویی که تاچشمت به چشمم میوفته سردوبی احساس روتوبر میگردونی وهیچی!تواصلامنومیبینی؟!شایدمن تورو اشتباه گرفتم؟!برو!اصلا همون که تو میگی!فقط یه لحظه برگردو سوال منو جواب بده:((یهو چی شد اینجوری شدی؟!!))
    نظرات شما ()

  • سلام به تو که ازنفس صبح پاک تری!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/24:: 9:22 عصر
    سلام.این اولین مطلب من تو وبلاگ جدیدمه.معمولاواسه مطلب اول حرف زیادوجدی نمیشه زد.وقتواسه حرف زدن زیاده.خب پس به نام ویاد و یاریه خدا!
    نظرات شما ()

    <      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ