سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار دلها و چشمه های دانش است و آن است راه مستقیم، آن است مایه هدایت کسی که آن را پیشوای خود قرار دهد [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
شب وستاره
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3842
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
شب وستاره
محمدحسین مرندی
تورا دوست دارم/نه تنهابه خاطر تو/به خاطرشخصیتی که هنگام با توبودن دارم!

........... لوگوی خودم ...........
شب وستاره
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • ستاره تو!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/26:: 12:34 صبح
    می دونی؟گاهی آسمون پرازستاره است.ولی یه ستاره توآسمون از همه قشنگ تره وبزرگ تر.اون ستاره تویی!!یعنی من اسمشوگذاشتم ستاره تو!می دونی؟وقتی باستاره توحرف می زنم وقتی بهش خیره می شم یا بهش چشمک می زنم همیشه از من یه چیز می پرسه!میگه:دوستم داری؟ممنم میگم:دوستت دارم.ولی...ولی دیشب یه چیز دیگه پرسید!!!!گفت:تو چرا هیچوقت از من نمی پرسی دوستت دارم؟ پرسیدم:دوستم داری؟می دونی چی گفت؟گفت:قلبتوبده به من!!!!منم همون کاریو کردم که ستاره گفت.ستاره قلبمو گرفت وروش چیزی نوشتوبهم پسش داد.می دونی چی نوشته بود؟نوشته بود دوست دارم!!نوشتش رو قلبم مونده!هنوزم داغ داغه!!تا آخرم می مونه!فعلا شب بخیر!
    نظرات شما ()

  • من ملک بودم و فردوس برین جایم بود(1)

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/26:: 12:16 صبح
    روزگارم رابه تنهایی گذرانده ام.سردوترسان وهراسان.بی مددازدست دوستی که تا می آمدم دستی رابگیرم واستوارشوم درمیافتم آن دست محتاج ترازمنست برای دست گیری وبی مدد ازشانه ای که تامی آمدم برآن تکیه کنم وراه بسپارم درمیافتم که ازآن مرده ایست که بی ایمان وامید چون مترسکی معتادایستادن برپامانده است وتاتکیه می کردم می افتاد ومن نیزدرپی اش تلوتلوخوران کژراهه زندگی رادرمی غلطیدم.سالهاوسالها روزهاوروزها ساعتهاوساعتها ثانیه هاوثانیه هاکه هرکدام به قرنی میماند کش می آمدازامروزتاابدیت مرامی کشاند دردالانهای سردونه توی ظلمانی تردید ویاس وسرگردانی.هربارکه کورسویی رامیدیدم گمانم میرفت به آفتابی.می دویدم به سویش وچون می رسیدم کرم شبتابی می دیدم که تنهاانگیزه تابش آن تاریکی محض دنیایم بودوعجبا!که دنیای سرماوسکوت من کرمی بی مقداررانیزبه سراب آفتاب بدل میکرد.ادامه دارد... فعلا شب بخیر!
    نظرات شما ()

  • بیایید بیایید که دلدار رسیدست!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/26:: 12:14 صبح
    جالبه!خیلیم جالبه!یه نگاهی به وبلاگم کردم.البته مطالب خیلی کمه اما توهمین مطالب کم یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرده.خیلی خیلی رمانتیک شد!!اینجوری نمی خواستم بشه نه!هدفم از ایجادوبلاگ جدیدفقط این بود که جایی باشه بتونم اونجابدون دغدغه های معمول وشاید هم کمی ناشناس!!حرفاومسائلی روکه توذهنم اومدبگموبنویسم.ونکته مهم اینکه کسانی باشند با طرزفکرهای متفاوت نظرشونو بهم بگن.پس!پس!دوستان عزیزی که بهم افتخار میدین حتمانظرتونو بگین.حتی یه کلمه!فعلا شب بخیر!
    نظرات شما ()

  • پرستش

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/25:: 12:38 صبح
    ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را

    با او بگو حکایت شب زنده داریم 

    با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق

    شاید وفا کند بشتابد به یاریم  

    ای دل چنان بنال که ان ماه نازنین

    آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

    با او بگو که مهر تو از دل نمی رود

    هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من

    ای شعر من بگو که جدایی چه میکند

    کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

     ای چنگ غم که از تو بجز ناله برنخاست

    راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

    ای آسمان به سوز دل من گواه باش

     کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

    داری خبر که شب همه شب دور ازآن نگاه

    مانند شمع سوختم و اشک ریختم؟؟

    ای روشنان عالم بالا ستاره ها  

    رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

     یا جان من ز من بستانید بیدرنگ

    یا پا فرا نهید و خدارا خبر کنید

    آری مگر خدا به دل اندازدش که من

    زین آه و ناله راه به جایی نمی برم

    جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

    از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

    آخر اگر پرستش او شد گناه من

    عذر گناه من همه چشمان مست اوست

    تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من

    او هستی من است که آینده دست اوست

    عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

    داند من آن نیم که کنم رو بهر دری

    او نیز مایل است به عهدی وفا کند

    اما اگر خدا بدهد عمر دیگری 


    نظرات شما ()

  • حال دل با توگفتنم هوس است!

  • نویسنده : محمدحسین مرندی:: 87/7/24:: 11:46 عصر

    فقط یک دوستی ساده است.فقط!می خندی واعتنانمی کنی-نمی توانم صدایتان را ازگوشم برانم-وبه دستهایتان نمی توانم فکر نکنم.می تواندتمام خیابانهایی راکه باتورفته بود دوباره جستجوکند.میتواند باهربارانی موهای خیست رااز روی چشمانت کنار بزند.می تواند ساعتهادرخیابان دنبال جای پایت بگردد.وقتی قرارنیست بیایی چه فرقی می کند کجای دنیا باشی؟وقتی نیستی ساعتها می ایستد وخون در رگهای شهر منجمد می شود.


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ